پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

14 ماهگی موفرفری!!

سلام دختر گلم.یه مامان تنبل اومده ١٤ ماهگیت رو تبریک بگه.مبارک باشه خانوم طلا نمیدونم چرا با اینکه سر کار هم زیاد کاری ندارم ولی یه کم خسته ام.البته علت اصلیش کم خوابیمه.دوباره پروزه غر زدنای شبانه شروع شده.حالا کدوم دندون داره درمیاد خدا میدونه.بعضی شبا عصبی میشم از اینکه تا میاد خوابم ببره بازم باید بیام سراغت.ولی عیبی نداره تحمل میکنم بالاخره این روزها میگذره و خاطرات سخت از ذهن آدم بیرون میره و یه زمانی منم مثل مامان بزرگهات میشینم به همه میگم بچه من خیلیییییی راحت بزرگ شد.اصصصصلا اذیت نداشت.بچه های امروزی فرق کردن!! مامانی خیلی تازگیا بانمک شدی.اصلا از وقتی راه میری خانوم خانوما شدی.کمتر غر میزنی.خودت میری سراغ بازیها و...
27 دی 1390

یه سالگرد بامزه!

دختر گلم 7 سال پیش در چنین روزی من و بابایی برای اولین بار همدیگرو دیدیم!روزی که بابایی با مامان بزرگ برای خواستگاری اومدن خونمون.چندین و چند بار از این اتفاقات برام افتاده بود و دریغ از یه سر سوزن احساسی که نسبت به کسی در دلم ایجاد می شد.و اواخر حس می کردم شاید هنوز زمان ازدواجم نرسیده و با مامان جون سر اینکه دیگه با کسی قرار نذاره بحث داشتیم.شب قبل از اومدن بابایی یه مامان و پسری اومدن خونمون با یه سبد گل بزرگ پر از اکلیل!آقایی که خیلی از سنش بیشتر نشون می داد با موهای کم پشت و عینک ذره بینی!خدا منو ببخشه که وقتی رفتن به مامان کلی غر زدم و گفتم حالا فردا یه کور و کچل دیگه میاد... فردا رسید.با مامان جون اتمام حجت کرده بود...
19 دی 1390

تاتی تاتی تاتی...هورااااااااااااا

دختر گوله نمکی من بالاخره قدمهاتو استوار گذاشتی و راه افتادی.عین یه معجزه.تو که تا روز قبل یک قدم هم تنها نمی رفتی تند و تند قدم برداشتی و حالا هر روز با سرعت بیشتر داری تمرین راه رفتن می کنی. به تاریخ 8 دی 90-پنج شنبه جریان از این قرار بود که 5 شنبه شب همه خونه مامان جون بودیم تا من به مناسبت اولین حقوقم شام بدم!!بعد شام شما داشتی حسابی با دایی یاسر بازی میکردی و رفته بودی روی گردن دایی و از اونجا باهاش دالی بازی می کردی.دایی که کمی خسته شد شمارو گذاشت زمین ولی داشتی حمله می کردی طرف میز پر از میوه و ظرف و ...که بابایی دستتو گرفت تا حواست پرت بشه.یه لحظه یه قدم برداشتی.بعد انگار همون لحظه مغزت دستور داد که راه بری و شما ...
11 دی 1390

13 تا دندون!!

دختر پاییزی من پاییز رفت و به جاش زمستون اومد.زمستونت مبارک نازنینم دیشب برعکس همیشه که دیر می خوابی ساعت ٩ خوابت میومد و راحت و بی دردسر خوابیدی!!من موندم تنها با دلتنگی هم از اینکه شب یلدا پیش خانواده نیستیم و هم اینکه حوصاه ام از قیافه ام سررفته بود!!حوصله هیچ کاری نداشتم حتا یه انار دون کردن.تا اینکه بابایی اومد با دست پر و خوراکی!منم سر ذوق اومدم که سفره شب یلدا بچینم.یه ساندویج ژامبون تنوری ویژه سرآشپز مامانی هم درست کردم.حیف که خوابیدی و نشد با سفره عکس بندازی.ما هم عکستو گذاشتیم سر سفره!!ولی خب من و بابایی فرصت حسابی داشتیم که بخور بخور کنیم.آخه وقتی هستی اونقدر شیطونی میکنی که اجازه یه میوه خوردن هم به م...
1 دی 1390
1